علی علی ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

قشنگ ترین تجربه

تو که ماه بلند آسمونی...

سلام پسرک علی  هميشه ماندگارم! بارها برايت نوشتم و خط زدم و باز از نو آغاز كردم از برای تو گفتن را... نبودم و نگفتم برايت...ميدانم بسيار طولاني بود غيبت های ناخواسته ام...گفته هايي كه از تو دريغ كردم... میدانم علی ! میدانم مدت هاست چیزی برایت ننوشته ام...برایت نگفته ام از زندگی...از باری که باید به دوش بکشی و ایست گاه هایی که باید توقف کنی... آخر میدانی درد چیست!؟ درد اینست که ابتدا خود باید زندگی کنم و تجربه در کوله ام جای دهم...باید ببینم و بشنوم و بعد بنشینم تحلیل و سبک-سنگین کنم برای بخشیدن به تو...این بدان معنی نیست که برایت خط مشی میکشم...نه پسرک! تو هم باید قدم به قدم این راه را زیر پاهایت عبور دهی...تمام کوچه ها و خیابان هایی...
30 تير 1391

آبی تر از هر آبی...

یکی ازهمین آخرین بعد از ظهرهای بهاری که گذشت و قتی حوصله اینرو نداشته باشی که شال و کلاه کنی و با پسرت همقدم بشی بری هواخوری ،حالا گیریم دو خیابون پایینترک...مث همه بعدازظهرهایی که لابه لاش خودت رو به يك بستنی شاتوتی دعوت می کنی و هوس می کنی برای یه دونه پسرت ازاون توپکهای رنگی رنگی بخری و بعد با هم شايد روی يكی از آن نيمكت های سبز خيابون می رفتی و به تماشا مینشستی...!یه روز که پسرت بهانه گیره و حتی ساعتها در آغوش کشیدن و راه رفتن هم نمیتونه آرومش کنه...یه روز که حتی دستات نای اینرو ندارن که پمپ بزنن و استخر بادی پسرکت رو پراز باد کنن. اونروزیه تشت سفید پر از آب می تونه حلال مشکلات بشه می تونه بشه همه ی دنیای پسرک شیرینت.. &...
30 تير 1391

تو به فرداها به روشنی بیندیش...

  عنوان این پست قطعا هیچ ربطی به محتوای آن ندارد پس صبور باش و تا آخر بخوان... سلام میوه دلم اینروزها چینهای سه گانه رانت و اون غبغب کوچولوت به مرخصی رفتن...این ماه اصلا خوب رشد نکردی و من بی اینکه ذره ای ناامید بشم همچنان روزی یک سیب سبز فرانسوی رو برات آب می گیرم وتو باز هم میل به خوردن نشون نمیدی .ولی ظرف آب رو که می بینی چشمهات از خوشحالی می درخشن. با لذت و عجله همه محتویات شیشه رو سر می کشی. بار اولی که داشتم بهت آب می دادم، توی اتاق نشسته بودم و بقیه  توی سالن . از صدای ذوق کردن من کنجکاو شدن و گفتن که تو روپیششون ببرم تا اونا هم آب خوردنت روببینن. توی مسیر شیشه رو از دهانت بیرون آورده بودم که یهو جستی زدی، خو...
17 تير 1391

برای روز میلاد تن تو...

می دانی ! دلم آن وقتهایی را می خواهد که... می‌دانی! دلم آن وقت‌هایی را می‌خواهد كه دست‌های همدیگر را می‌گرفتیم و بی‌پروا، طوری كه دیگر كنترلی روی سرعتمان نداشتیم چرخ می‌زدیم و مادری را كه می‌گفت: من می‌دانم، بالاخره دستتان ول می‌شود، سرتان می‌خورد یه جایی، آخر پشیمانی بار می‌آورید؛ ولی ما باز هم می‌چرخیدیم و هیچ وقت پشیمانی بار نیاوردیم.. دلم برای آن روزهایی تنگ است كه از شدت خنده اشك می‌ریختیم و روی زمین به خودمان می‌پیچیدیم و فقط خودم و خودت می‌دانستیم كه می‌شود به هیچ چیز هم خندید. دلم آن دامن کوتاه زرد توریت را می خواهد که با آن ...
3 تير 1391
1